انتظار ما برای نی نی دار شدن  انتظار ما برای نی نی دار شدن ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
یکی شدن ما دو تا یکی شدن ما دو تا ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

روزهای انتظار

شروع روزهای درمان

1392/10/21 12:01
نویسنده : منتظر لطف خدا
2,129 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی همسری رفت دکتر ،‌دکتر بعد از معاینه گفته بود که واریکوسل گرید ٢ داری . ( یعنی از دو سال و نیم قبلش که گرید ١ بود ،‌ پیشرفت کرده بود و شده بود ٢)

و متاسفانه چون دکتر قبلی اطلاعات لازم رو به ما نداده بود این وضعیت برای همسری پیش اومده بود... دکتر گفته بود اول باید آزمایش تست اسپرم بدی تا مشخص بشه واریکوسل روی اسپرم ها تاثیر منفی گذاشته یا نه و اگر اینطور بود باید عمل بشی .

روز یکشنبه ٢٠ مرداد ٩٢ ،‌همسری برای اولین بار آزمایش تست اسپرم داد و سه شنبه آزمایش رو برد که به دکتر نشون بده .. دکتر هم بعد از دیدن آزمایش گفته بود که اسپرموگرام ت شدیدا مختل هست و حتما باید عمل بشی .

چیزی که توی آزمایش به نام smi شناخته می شه و اینطوری توضیح داده شده : " اندکس کیفیت تام نمونه با در نظر گرفتن تعداد،حرکت،مرفولوژی و میزان آکروزوم اسپرم" ظاهرا جزء گزینه های خیلی مهم برای دکتر بود که عدد بالای 80 عدد نرمال هست . در حالی که این عدد برای همسری 8 بود !

 

اون شب که همسری رفته بود آزمایش رو نشون بده من توی خونه بودم  .. تا اون روز برام همه چیز قشنگ بود .. فکر اینکه شاید مشکل بزرگی سر راهمون باشه آزارم نمی داد .. برای خودم رویا می بافتم . خودم رو کنار بچه ی نداشته ام تصور می کردم . منتظر خبر بد نبودم .... اما خبر بد اومد و شد مهمون ناخونده . ناامیدی برام جای امید رو پر کرد و یه غم بزرگ آرزوهای قشنگمو ، زیر سنگینی خودش له کرد ...

یادم نیست من بودم که تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم یا اون بود اما هرچی که بود همسری خبر خوبی نداشت . بهم گفت دکتر گفته کم تحرکی شدید اسپرم داری ..باید عمل شی و راه دیگه ای هم نداره !

ممکنه با همین عمل خوب بشی و ممکن هم هست مجبور شی تا 4 ماه دارو مصرف کنی تا خوب بشی،گفت دکتر گفته با این شرایط فقط ٥ درصد احتمال حاملگی وجود داره و اگه حاملگی اتفاق بیفته فقط ١٠ درصد ممکنه بارداری سالم باشه و احتمالا یا حاملگی پوچ هست و یا بچه سقط میشه !!!اما شما باز هم تلاشتون رو بکنید .. خدا رو چه دیدید .. شاید هم شد !

وقتی اینا رو می گفت من شوکه شده بودم .. نمی دونستم باید چی بگم . یادمه تنها چیزی که تونستم بگم این بود که : حالا بیا خونه .. بیا خونه تا صحبت کنیم .

و بعد گوشی رو قطع کردم . حتی نمی تونستم بزنم زیر گریه . اینقدر این خبر برام غیر منتظره بود که هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و افتاد روی گونه ام .

تو ذهنم هزار و یک فکر چرخ خورد ... خدایا حالا چی می شه ؟!

ثانیه ها دیر می گذشتن و من چشمم به در بود تا همسری برسه . وقتی رسید خونه هیچ اثری از نگرانی یا ناراحتی تو صورتش نبود . انگار یه مسئله ی خیلی بی اهمیت اتفاق افتاده بود . نمی تونستم بفهمم این همه خونسردی و آرامش از کجا میاد .

من ناراحت بودم و بهم می گفت : چرا ناراحتی ؟

می گفت این مشکل برای هرکسی ممکنه پیش بیاد و اصلا هم چیز حادی نیست ..

ظاهرا دکتر همه چیز رو براش توضیح نداده بود ... نمیدونم چی فکر می کرد و تو ذهنش چی می گذشت . اما ناراحتی منو درک نمی کرد .. جای دلداری دادن سعی می کرد بحث رو عوض کنه و در مورد چیز دیگه ای حرف بزنه .. اما من اون لحظه فقط به این احتیاج داشتم که یه نفر دلداریم بده ..

نمیدونم چجوری باید به حرف دکتر گوش می کردیم و با بی خیالی تمام به تلاش برای بچه دار شدن ادامه می دادیم . به نظرم یه ریسک بزرگ بود که بخوایم این کارو بکنیم .. اگه اون ٥ درصد کار خودشو می کرد و باردار می شدم و بارداریم به سقط منجر میشد چی ؟ برای همین تصمیم گرفتیم تا مشخص شدن نتیجه ، جلوگیری از بارداری داشته باشیم .

همسری اصرار داشت که میخوام این موضوع رو به مامان و بابام بگم . اینجوری اونا هم تو هزینه ها می تونن کمکمون کنن ، اما من با کلی دلیل و برهان راضیش کردم که نگه . خیلی باهاش صحبت کردم تا بالاخره قبول کرد .. حس خوبی بهم دست نمی داد از اینکه وقتی یه مشکلی تو زندگیمون پیش میاد همه رو خبر کنیم .. حتی به پدر و مادر خودم هم هیچی نگفتم . به خواهرم که سنگ صبورمه و همه ی حرفامو بهش میگم هم هیچی نگفتم ..

نمیدونم اون شب رو چجوری ، صبح کردم . شب سختی بود .. صبح برای نماز بیدار شدیم و بعدش دوباره سر صحبتمون باز شد .. دلخوری دیشبم رو بهش گفتم . گفتم این جور وقتا نباید صورت مسئله رو پاک کنی تا من آروم شم .. باید صحبت کنی باهام . باید دلداری م بدی نه اینکه کاری کنی دردم بیشتر شه .

با حرفام قانع شده بود .. بعد از اینکه بلند شد و رفت سرکار ، چند ساعت بعد بهم زنگ زد و گفت بذار لااقل به بابا بگم . بدونه بهتره ..

دوباره کلی حرف زدم تا راضی بشه که هیچ حرفی نزنه ...  نمیدونم چرا دلم راضی نمی شد که کسی بدونه . از بچگی همیشه سعی می کردم مشکلاتم رو برای خودم نگه دارم . شاید میخواستم به دیگران ثابت کنم که خودم تنهایی از پس مشکلاتم برمیام .

و حالا انگار میخواستم ثابت کنم که خودمون دو تا می تونیم مشکلات رو حل کنیم و حتی از نظر مالی وابسته به کسی نیستیم .

هرچی که بود ، هیچکس چیزی نفهمید .

با همسری برنامه ریزی کردیم که 30 مرداد بره برای عمل . با وجودی که سه روز بعدش امتحان پایان ترم داشت اما من میخواستم هرچه زودتر این اتفاق بیفته و بیشتر از این صبر نکنیم . حتی نمی تونستم فکر کنم که باید 4 ماه بعد عمل صبر کنیم تا نتیجه بگیریم .. و این برام خیلی سخت بود .

خودمم ترم آخر کارشناسی رو می گذروندم و یه هفته قبل از عمل ، با استادی که هفته ی بعد باهاش درس داشتم صحبت کردم و گفتم نمی تونم بیام سر کلاس ..

روز قبل از عمل با همسری رفتیم همون درمانگاهی که مرکز جراحی های محدود بود و قرار بود عمل "واریکوسلکتومی" همسری ، اونجا انجام شه . رفتیم تا اطلاعات بیشتری به دست بیاریم و سوال های زیادی پرسیدیم . بماند که مسئول پذیرش جواب نصف سوال هامون رو اشتباه داد و اینو فردا ی اون روز فهمیدیم.

اون روز( یعنی همون روز قبل از عمل) تولد مامان همسری هم بود و ما شب رفتیم خونه شون تا دور هم باشیم . اما اینقدر خودمون رو شاد و خوشحال نشون دادیم که هیچکس متوجه نشد فردا چه خبره ...

فقط همسری گفت باید به بابا بگم که فردا نمی تونم برم شرکت ( آخه همسری و پدرش یک جا کار می کنن ) و گفت می گم که پام یه مشکل کوچیک پیدا کرده که باید یه عمل سرپایی انجام بدم .

هرچند پدر همسری یه خرده کنجکاوی کرده بود تا مطمئن بشه اما در نهایت همسری تونسته بود قانعش کنه .

به مادر همسری و مادر و پدر خودم هم گفتیم که قراره فردا ( از طرف کلاس عکاسی که با هم می رفتیم ) بریم اردو .

البته قرار هم بود که چنین اردویی رو بریم ،فقط تاریخش ، اون تاریخ نبود و ما یک ماهی جلوتر آوردیمش !!!! دروغگو

هرچند دلمون نمی خواست به کسی دروغ بگیم اما مجبور بودیم و برای آسوده بودن وجدانمون اسمش رو گذاتیم "دروغ مصلحتی " !

شب که از خونه ی مادر و پدر همسری برگشتیم ، درست و حسابی نتونستم بخوابم . فکرم مشغول بود .. اولین بار بود که قرار بود همراه مریضی باشم که عمل داره و اون مریض هم شوهرم باشه !

دلم می خواست یه  نفر بهم اطمینان بده که همه چیز خوب پیش میره و نگران نباش . اما هیچکس نبود .... فقط صدای تیک تاک ساعتی بود که هر لحظه به زمان رفتن نزدیکتر میشد و یه جفت چشم بی خواب که خیره شده بودن به دیوار اتاق و تاریکی و سکوت شب ......

اما بالاخره اون شب به صبح رسید و من و همسری خیلی زود راهی بیمارستان شدیم .

 


 

***بی قرار توام . بی قرار لحظه ی قشنگ در آغوش کشیدنت ... منتظرم نذار !

بذار با وجود تو حس کنم که کامل شدم .. بذار بند بند تنم ،تک تک سلول هام با عشق تو جون بگیره ...

بذار بفهمم عشق مادری که میگن ناب ترین عشقه یعنی چی ... منتظرم نذار .***

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

بهار د
23 دی 92 1:41
عزیزم ممنون که بهم سر زدی چرا که نه با افتخار لینکت میکنم نوشته هات خیلی بی ریاست خوب من امیدوارم خدا خیلی زود دلتون رو شاد کنه
منتظر لطف خدا
پاسخ
خواهش می کنم . منم ممنونم که قابل دونستین و اومدین پیشم مرسی از لطفتون ... انشالله
سودابه
23 دی 92 13:19
اگه وبلاگم رو خونده باشی میبینی که منم سالهاست درگیر واریکوسل همسرم هستم . تا سعی دارید با دارو درمان کنید چون همسر من اصلا از عملی که کرده راضی نیست و هر مشکلی رو ربط میده به اون عمل و میگه تو مجبورم کردی عمل کنم . وبلاگت رو خوندم . لینکت میکنم امیدوارم هرچه زودتر شامل لطف خدا بشی و یه فرشته آسمونی رو برات زمینی کنه و بهت ببخشه (آمین )
منتظر لطف خدا
پاسخ
ای وای .... انشالله شما هم زودتر مشکلتون حل شه و هر دو مون به آرزومون برسیم ممنونم که بهم سر زدید
ایدا
23 دی 92 14:01
سلاممن منتظرم که بقیه دوره بگذارید. به هر حال امیدوارم دوره درمان رو تا بحال به خوبی طی کرده باشید و مشکل خاصی دیگه نباشه اجازه می خوام لینکتون کنم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام عزیزم .. انشالله به زودی میذارم خواهش می کنم . .منم با اجازه لینکتون کردم .. مرسی
سمیه
24 دی 92 13:00
عزیزم اصلا نگران نباش همه چیز را بسپار به خدا.انشاللهزود میاد تو دلت.
منتظر لطف خدا
پاسخ
ممنونم عزیزم انشالله همینطور بشه . ممنونم که اومدین پیشم
پرتو
24 دی 92 13:04
سلام عزیزم . ممنون که بهم سر زدی . انشاالله به زودی زود شما هم دلتون شاد شه و دامنتون سبز . شما هم با افتخار لینک شدین دوستم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام . خواهش می کنم ... مرسی از دعای قشنگتون و همینطور بایت لینک ممنونم
ســــــــــــــــحر
24 دی 92 13:36
سلام عزیزم خوبی ممنونم که بهم سرزدی منم باافتخارشمارولینک میکنم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام . خواهش میکنم . مرسی ... بابت لینک هم ممنون .. امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم
باران
24 دی 92 13:44
سلام مرسی اومدی به کلبه تنهاییمون/فقط وفقط امیدت به خدا واهل بیت/بزار دکتراهرچی میگن بگن
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام ... خواهش مبکنم،منم ممنونم از شما ، درسته . همه چیز دست خداست و ما هم باید فقط به خودش توکل کنیم و امید داشته باشیم
mani_mania
24 دی 92 13:51
ممنون از لطفت منم لینکت کردم امید که دوستان خوبی باشیم برای هم و دعا میکنم زودتر به روزهای خوب مادر شدن برسی
منتظر لطف خدا
پاسخ
ممنونم . انشاالله . مرسی بایت دعای قشنگتون . منم اگه لایق باشم دعاتون می کنم
رزا
24 دی 92 14:57
مرسی که بهم سر زدی خوشحالم که لیست دوستام اضافه میشی به امید براورده شدن ارزویت
منتظر لطف خدا
پاسخ
خواهش می کنم عزیزم. منم از آشناییت خیلی خوشحالم.انشالله
بیتا
24 دی 92 19:51
سلام دوستم ، ممنونم که بهم سر زدی ... منم با افتخار لینکت میکنم ..... عزیزم انشالا به زودی مشکل شوهرت حل میشه و خبر بارداریت رو بهمون میدی ... واسه منم دعا کن .
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام عزیزم.خواهش میکنم.ممنون.انشالله ههمینطور بشه .. مرسی از دعای قشنگت . حتما .....