انتظار ما برای نی نی دار شدن  انتظار ما برای نی نی دار شدن ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
یکی شدن ما دو تا یکی شدن ما دو تا ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

روزهای انتظار

روز عمل-30 مرداد 92

1392/10/25 9:51
نویسنده : منتظر لطف خدا
2,279 بازدید
اشتراک گذاری

من و همسری از چند روز قبل عمل واریکوسلکتومی ، همش دنبال این بودیم که یه جوری هزینه ی عمل رو جور کتیم . آخه اون موقع دستمون تنگ بود و خب هزینه ی عمل هم نسبتا بالا و چون نمی خواستیم به پدر و مادرهامون چیزی بگیم این قضیه رو یه کم سخت تر می کرد .

من به همسری پیشنهاد دادم که یه مقدار از طلاهام رو بفروشم اما همسری قبول نکرد . آخرم به یه بهانه ای تونست از پدر خودش پول قرض بگیره .. اما ما تا شب عمل هنوز نمی دونستیم ، پول جور میشه یا نه ..

خلاصه اون روز ساعت 7 صبح درمانگاه بودیم ... میگم درمانگاه اما خب یه چیزی شبیه یه بیمارستان کوچیک بود و درمانگاه خصوصی هم بود .

دکتر همسری بهش گفته بود که اگه بخوای می تونی بیای بیمارستان تا عملت کنم اما این درمانگاه امکانات بهتری داره نسبت به اون بیمارستانی که من توش عمل انجام می دم ... و ما هم بهتر دیدیم که بریم همون جا .

همسری که ناشتا بود و منم چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم و به خاطر بی خوابی شب قبل اصلا حال خوبی نداشتم و همین اول کاری ، خسته و بی حال بودم و چشمام روی هم بود.

تا ساعت 10 مقدمات بستری شدن طول کشید . چون رفتیم یه آزمایشگاه همون نزدیکی و همسری آزمایش داد و بعد هم که برگشتیم درمانگاه برای دادن پول،کارتخوان جواب نمیداد و همسری مجبور شد بره پول از عابربانک بگیره و ما هم سر این موضوع کلی عقب افتادیم و نوبتمون رد شد .

تا اینکه بالاخره حدود ساعت 10 همسری، بستری شد .

تو یه اتاق کوچیک که غیر از اون دو نفر دیگه هم بستری بودن !

یکیشون یه پسر جوون بود که تو کمرش یه کیست داشت و یکی دیگه هم یه آقای نسبتا جوون که سنگ صفرا داشت .

خوشبختانه همراه اون پسر جوون مادرش بود و جوری نبود که تو اون اتاق تنها خانوم من باشم .

طفلی همسری تو همون اتاف مجبور شد لباس عوض کنه و لباس بیمارستان بپوشه و من رفتم بیرون و یکی از آقایون تو اتاق براش پارچه گرفته بود !!

 ساعت 10 و نیم رفتم از خانوم دکتری که پشت میز بود سوال کردم آقای دکتر ( که قرار بود عمل رو انجام بده) کی میاد ؟ و اونم گفت بین 10 و نیم تا 11

ما هم خوشحال!!! منتظر دکتر بودیم که دیدیم یک ساعت گذشت و هیچ خبری نیست !!

تو این فاصله اون پسر جوون رفت تو اتاق عمل و اون آقای دیگه هم مرخص شد !!

خانوم دکتر اومد تو اتاق و همسری دوباره ازش پرسید و اونم رفت به دکتر زنگ زد و فهمیدیم که یه مورد فوق اورژانسی براش پیش اومده . یعنی یه بیماری که گلوله خورده رو باید عمل کنه !! تعجبواسه همینم گفتن اصلا مشخص نیست که دکتر کی بیاد و ما هم نشستیم منتظر .... منتظریعنی نمیدونستیم باید به شانسمون بخندیم یا گریه کنیم !!

از یه طرف هیچکس ، نمیدونست ما اون روز اونجاییم و سر یه ساعت مشخص توی خونه منتظرمون بودن ( آخه من و همسری با مادر و پدر من، توی یه آپارتمان زندگی می کنیم و واحدهامون روبروی همدیگه است و مامان و بابام تقریبا از همه ی رفت  وآمدهامون خبر دارن) و از طرف دیگه استرس خود عمل رو داشتیم که نکنه مشکلی پیش بیاد ...

همسری بیچاره هم که ناشتا بود و حسابی گرسنگی کشید.

تو این فاصله یه پسر جوون دیگه هم تو اتاق بستری شد که سنگ صفرا داشت و همسن همسری بود .

و اون پسر جوون که کیست داشت هم از اتاق عمل آوردن و ما همچنان منتظـــــــــــــــــــــــــــــــر !منتظر

  مامان اون بنده خدا همش واسه ما دلسوزی میکرد و به من که یا قرآن دستم بود یا صلوات شمار میگفت دیگه نخون.. بذار کنار .. استرس هم به دلت راه نده ... بنده خدا خیلی به فکر ما بود .

همسری هم به من اصرار کرد که ناهار سفارش بدم و منم اصلا دوست نداشتم جلوی اون بخورم ولی مجبور شدم دیگه .......

ناهار قرمه سبزی یود و همسری بیچاره از اتاق میرفت بیرون تا من بتونم راحت بخورم اما مثل اینکه بوش پیچیده بود و حسابی هوس کرده بود . ( اینقدر به خاطر بی خوابی و گرسنگی بهم فشار اومده بود که دیگه چاره ای نداشتم)

خلاصه بالاخره اننتظار به سر رسید و ساعت 3 دکتر اومد .

اما یه نفر قبل از همسری باید عمل میشد و بعد نوبت اون بود .

ساعت 15:25 اومدن و بالاخره بردنش اتاق عمل و من تا دم در آسانسور باهاش رفتم و بعد برگشتم تو اتاق و همچنان افرادی که تو اتاق بودن برام دلسوزی میکردن

عملش 20 دقیقه ای بیشتر طول نکشید اما تو ریکاوری نگهش داشته بودن و ساعت 16:45 آوردنش تو بخش .

خداروشکر وقتی اومده بود حالش خوب بود و زیاد درد نداشت و واریسی رو که خارج کرده بودن هم بهمون نشون دادن که تو شیشه بود و الانم هست .

اما من نتونستم زیاد کنارش باشم چون باید میرفتم داروهاشو میگرفتم و بعدش که اومدم رفتم برای تسویه حساب و بعدشم رفتم براش آبمیوه گرفتم و .....

مریضهای دیگه دو سه تا همراه داشتن یا اینکه بعضیها برای ملاقاتشون می اومدن. اما طفلی همسری به قول خودش مثل غریبها اومده بود ..

تو همین حین و بین مامان همسری هم زنگ زد بهش . دفعه اول جواب ندادیم اما دفعه دوم من مجبور شدم جواب بدم و بگم بیرون شهریم با دوستامون و همسری از ماشین پیاده شده رفته بیرون و من جواب دادم ! (یعنی مثلا بعد از اردو ما چند نفر موندیم و داریم واسه خودمون خوش می گذرونیم !!!!!) اما صدام یه جورایی می لرزید و شانس آوردم که شک نکرد .

اینم اضافه کنم که برخورد پرستارها و دکتر بخش و ...... همگی به طرز جالبی ، خوب بود ! یعنی اینکه انگار همشون آموزش دیده بودن که چطوری با مریض و همراهش برخورد کنن و یه جورایی خودشون رو خیلی صمیمی می گرفتن و بعد عمل هر چند دقیقه یه پرستار میومد تو اتاق و حال مریضو می پرسید و باهاش شوخی می کرد و ... حتی آبدارچی هم مریضها و همراه ها رو یه جورایی تحویل می گرفت .. مثلا من چون خیلی تشنه ام بود رفتم تو آبدارخونه و گفتم میشه چایی بریزم ؟ و اون با مهربونی خودش برام چایی ریخت و کلی تحویلم گرفت . فقط سرپرستار بخش یه کمی جدی برخورد می کرد و مثلا همش به من می گفت : چرا راهش نمی بری ؟ کمکش کن بره دستشویی .. برو براش آبمیوه بگیر ..زود باش و اینو با یه لحن نسبتا عصبانی می گفت . یا مثلا به همسری گفت : چرا از جات بلند نمیشی راه بری ؟؟ عمل قلب باز که نکردی ! اما در کل اینقدر همه ، حتی همراه های مریضها مهریون و صمیمی بودن که آدم اصلا احساس نمی کرد تو یه جایی شبیه بیمارستانه و خب اینم خودش جای شکر داره . 

وقتی سرم همسری تموم شد و کمی راه رفت و ..... دکترش گفت می تونه مرخص شه ، اما تا 10 روز باید استراحت کنه ( گرچه همسری سه روز بعدش امتحان پایان ترم داشت و همچین چیزی ممکن نبود)

و اضافه کرد که تا 4 روز هم نباید پشت ماشین بشینه!!!( و اینم تا سه روز بود و بعد مجبور شد بشینه )

ما هم با خودمون ماشین برده بودیم چون همسری فکر میکرد میتونه بعدش بشینه پشت ماشین ! ( اینقدر که دکتر بهش گفته بود عمل راحتیه ، زیادی خیالشو راحت کرده بود !!! در حدی که فکرکرده بود بعد عمل می تونه پشت ماشین بشینه !!!)

مشکل اصلی این بود که من گواهینامه نداشتم و مونده بودیم چیکار کنیم .... همسری هم میگفت من ماشینو اینجا نمیذارم چون خطرناکه و دزد میزنه و ......

خلاصه بعد از کلی بحث که همسری میگفت زنگ بزن به بابای خودت و من میگفتم نه ، بالاخره از سر ناچاری، مجبور شدم زنگ بزنم به بابای خودش که اون بیاد دنبالمون . از شانس بد ما اونم همون موقع رسیده بود خونه و وقتی من بهش زنگ زدم مادرشوهر جان هم شک کرده بود و فکر کرده بود ما تصادف کردیم و بعدم گیر داده بود که چی شده و پدرشوهر جان هم گفته بود پسرش یه عمل کوچیک داشته !!! و به همین سادگی لو رفتیم !منتظر

مادرشوهر هم گیر داده بوده که میخواد بیاد اما به خاطر تاکید زیاد من که خودتون تنها بیاین، پدرشوهر نذاشته بود خانومش بیاد و تنها با آژانس اومده بود که فقط ما رو برسونه خونه مون .

حدود 19:15 رسید و توی راه ازمون پرسید چی شده و راستشو بگید و ماهم مجبور شدیم اصل جریان رو بگیم .......

و البته اینم گفتیم که این موضوع به بچه ربط داره و به خاطر مشکل ناباروری همسریه .... نا گفته نماند از وقتی رفته بودیم زیر یه سقف ، امکان نداشت بابای همسری ما رو ببینه (مخصوصا منو) و حرفی از اینکه من نوه می خوام و زودتر بچه دار شین نزنه .. اما برعکس، مامانش نه تنها چیزی نمی گفت بلکه وقتی شوهرش این حرفا رو می زد اخماشو می کرد تو هم و بعدم بهمون می گفت حالا حالاها بچه نیارین .. به حرف بابا گوش ندین . شما خودتون هنوز بچه این !!!!!!!

خلاصه پدر همسری بعد از شنیدن مشکل،سعی کرد خودشو ریلکس نشون بده و بهمون گفت حق میدم که نمیخواستین کسی بدونه ( دیگه نمیدونم از درون چه احساسی پیدا کرد که فهمید مشکلی سر راه نوه دار شدنش وجود داره )

وقتی هم که رسیدیم خونه حدودا ساعت 20:45 بود و من به همسری گفتم به مامانش زنگ بزنه و جریان رو مادرشوهر هم فهمید ...

بابای همسری چند دقیقه ای نشست و بعد با آزانس رفت .

بعد من به مامان همسری زنگ زدم که از دلش دربیارم و اونم همون اول کار گفت اردو خوش گذشت ؟

و منم اینجوری شدم خنثی

 و خلاصه باهاش صحبت کردم و علت اینکه نمیخواستیم کسی بدونه رو بهش گفتم و اونم گفت ایشالا هرچی خیره و .... ( اینم اضافه کنم که خانواده ی همسری عادت دارن که حتی اگه بخوان آب بخورن ، همه تو فامیل و دوست و آشنا خبردار میشن ! اما خانواده ی ما برعکس هستن و گاهی مادر و پدر من یه کاری میکنن که منی که بچه شون هستم یک سال بعد می فهمم ! ) اما در این مورد خاص ، مامان همسری کلی هم خوشحال شد که من تصمیم ندارم به کسی چیزی بگم و اینو من بعدا فهمیدم ... حالا نمیدونم اگه قضیه برعکس بود و من یه مشکلی داشتم بازم این به عنوان یه راز می موند یا نه ! خنثی

بعد از اینکه پدرشوهر رفت ، همسری مجبور شد به پسرخاله اش زنگ بزنه و به خاطر این 10 روزی که شرکت نمیره توضیح بده و حقیقت رو بگه (که البته نــــگفت این موضوع به بچه مربوط میشه ) چون پسرخاله اش یه جورایی مسئول شرکتیه که همسری کار می کنه (هرچند شرکت مال پدر شوهره و مسئول اصلی اونه اما خب پسر خاله بیشتر کارای شرکت دستشه) و البته به 10 روز نکشید و 6 یا 7 روز بعد رفت،

و این رو هم به پسرخاله اش تاکید کرد که به هیچکس نگه و خوشبختانه چون پسرخاله اش آدم رازداریه مطمئن بودیم که به کسی چیزی نمی گه . حتی یه بار که پرسنل شرکت از بابای همسری سوال کرده بودن که همسری چرا نمیره شرکت باباش میخواست اصل موضوع رو بگه ( با وجود همه ی تاکیدهایی که ما کردیم و گفتیم نگین !) اما پسرخاله اش مانع شده بوده ......

بعد از همه ی اینا اون شب پروژه مون با مامان و بابای من شروع شده بود .

یه چیز مهم اینکه وقتی رسیدیم خونه مامان و بابای من خونه نبودن و چیزی از اینکه پدرشوهر اومده بود نفهمیدن خدا رو شکر ..

و باز هم هزار مرتبه خداروشکر تو آپارتمان هم تو اون لحظه با هیچکس روبرو نشدیم که مجبور بشیم براش توضیح بدیم و به خیر گذشت . ( آخه آپارتمان هم فامیلی هست و از 6 واحدی که داره ، 5 واحدش ما و اقوام گرامی هستیمزبان )

من و همسری معمولا می ریم خونه ی مامانم و ناهار و شام پیش اونا هستیم . یعنی اگه منم ناهار و شام درست کنم همیشه می بریم خونه ی مامان اینا و با اونا غذا می خوریم.اون شب به مامانم گفتم،همسری توی اردو پاش پیچ خورده (به خاطر اینکه اگه دیدن درست نمی تونه راه بره سوالی براشون پیش نیاد) و از طرفی هم یه کم سرما خورده است و میخوام براش سوپ درست کنم .. و دیگه چون خسته است خونه ی خودمون شام می خوریم .مامانم هم گفت خودم براش درست می کنم چون تو خسته ای و منم که دیگه از خدا خواسته ، قبول کردم و اون شب به خیر گذشت .

 فردای اونروز خواهرم اینا اومدن خونه ی مامان و همون قضیه ی پیچ خوردن پا رو به اونا هم گفتیم .. چون همسری می خواست سر میز بشینه و نمی تونست روی زمین بشینه و اذیت می شد .

مرد خونه بودن یه کم سخته . اون روز بعدازظهر از نبود مامان و بابای خودم استفاده کردم و رفتم برای همسری یه عالمه کمپوت و آبمیوه و میوه و ...... خریدم ... خیلی سنگین بود و به سختی آوردم خونه . تازه اونجا فهمیدم همسری کارش چقدر سخته چشم که همیشه تنهایی خرید می کنه و اونا رو سه طبقه میاره بالا !

بعد از اون عمل،باید 10 روز منتظر می شدیم و بعد همسری می رفت دکتر برای معاینه و گرفتن دارو ... مثل هر انتظار دیگه ای که دیر یا زود به پایان میرسه ، اون 10 روز انتظار هم گذشت و همسری دوباره رفت دکتر ...


*** نمیدونم به خاطر رسیدن به تو هنوز باید چه راه هایی رو بریم ... اما مهم نیست . مهم اینه که خدا تو رو بهمون بده . خیلی دلم میخواد زودتر زمینی بشی،فرشته ی آسمونی من .

از خدا اجازه بگیر و زودتر بیا پیشمون .. خواهش می کنم ***

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

ایدا
25 دی 92 10:13
جون به لب میشیم تا برسی به زمان حاضر که!! ایشاالله که همه چی خوب پیش رفته باشه و مشکلی نباشه گلم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سعی می کنم تند تند بیام و بنویسم .. البته شاید هم موفق تشم . چون پایان نامه دارم و باید وقتمو بیشتر روی اون بذارم . ولی خب .. همینقدر بگم که مشکل هنوز پابرجاست !! محتاج دعام دوست خوبم
مهتاب
25 دی 92 11:02
سلام عزیزممممم ممنون که سرزدی انشالله به زودی زود نی نی گلت بیاد توی دلت ممنون بابت لینک منم با اجازت لینکت میکنم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام .. خواهش می کنم . منم ممنونم هم بابت لینک و هم بابت دعای قشنگتون ....
مائده
25 دی 92 12:14
سلام عزیزم ممنونم که بهم سر زدی منم شمارو لینک میکنم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام . خواهش می کنم عزیزم . ممنونم بابت لینک و اینکه پیشم اومدی
سودابه
25 دی 92 15:00
من تازه فهمیدم که از گذشته داری مینویسی . امیدوارم که با نظر قبلیم نگرانت نکرده باشم انشاالله که مشکل همسرت حل شده باشه
منتظر لطف خدا
پاسخ
اشکالی نداره عزیزم .. شاید من باید بیشتر توضیح می دادم که مربوط به گذشته است . البته گذشته ی نزدیک .. نه نگران نشدم.تو شرایطی که ما داشتیم این تنها کاری بود که می شد کرد ..بقیه اش رو دیگه باید سپرد دست خدا ..... مرسی از لطفت عزیزم
مامان خانومی
25 دی 92 20:43
سلام لینک شدی خانومی راستی دوست داشتی از خودت بگو
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام .ممنونم عزیزم . کم کم که وبلاگو به روز کنم و به زمان حال برسم سعی می کنم بیشتر از خودم بنویسم .. ولی الانم یه چیزایی رو نوشتم مثل سن و اینکه چند ساله ازدواج کردیم و چند وقته بچه میخوایم و .....ممنونم که پیشم اومدی . خوشحال می شم بازم بیای
عشق مامان و بابا منتظرتیم
27 دی 92 12:28
سلام خانومی ایشالا که به زودی روزهای انتظار برای همه منتظرای بچه به پایان برسه منم لینکت کردم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام . انشالله .. ممنون بایت لینک و اینکه اومدید
سلما(چشم براهتم کوچولو)
27 دی 92 18:10
سلام دوست عزیز منم مثه شما منتظرم وبت رو خوندم خوشحال میشم به منم سر بزنین.اد رسم همون چشم براهتم کوچولو هس.به امید خبرمامان شدنت
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام عزیزم . انشالله انتظار شما هم به زودی به پایان برسه و منم این خبر خوش رو توی وبت بخونم .. آدرس وبلاگ برام نذاشته بودی .. توی گوگل سرچ کردم تا تونستم وبت رو پیدا کنم . لینکت می کنم تا بتونم راحت تر بهت سر بزنم .. مرسی که اومدی
سودابه
27 دی 92 23:56
من برات کامنت گذاشته بودم گفته بودم نمیدونستم از گذشته مینویسید و امیدوار بودم با کامنت قبلی باعث دلواپسیت نشده باشم . انشاالله که همسر شما نتیجه گرفته از عمل .
منتظر لطف خدا
پاسخ
عزیزم نظرت رو خوندم و جواب دادم . ممنونم بابت اینکه به فکرم بودی و خواستی نگران نشده باشم . نه گلم . نگران نیستم .. فکر میکنم اگه اون عمل رو انجام نداده بود شاید الان وضع خیلی بدتر بود .. مرسی که بازم اومدی دوست خوبمممممممممم
فرزند صالح
28 دی 92 13:39
سلام عزیزم همه نوشته هاتو خوندم امیدوارم خیلی زود این مشکلات حل بشه و از این آزمایش سربلند بیرون بیاید و دامنتون سبز بشه و خدا یه نی نی ناز بهتون بده اگر دوست داشتید لینکم کنید بگید تا منم شما رو لینک کنم
منتظر لطف خدا
پاسخ
سلام عزیزم انشالله همینطور که می گی باشه .. مرسی از لطفت . لینک شدی