عکس یادگاری
سلام به دوستای خوب و ماهم ..
امیدوارم تو این مدتی که نمیومدم و کمتر سر میزدم خیلیا مامان شده باشن.ان شاالله
خیلی وقت پیش قصد کرده بودم بیام و پست بذارم اما از 27 اردیبهشت که کلاس آموزش رانندگی ثبت نام کردم وقتم با اون خیلی پر شد و دیگه یع ذغذغه ای پیدا کرده بودم.البته هنوزم تموم نشده و دارم آموزش های عملی رو میگذرونم
آیین نامه مقدماتی قبول شدم.. مونده توشهری مقدماتی و آیین نامه اصلی و توشهری اصلی
برام دعا کنید اونا رو هم زودی قبول شم و خیلی طولانی نشه
اما بگم از روند درمانمون
همسری که همچنان داره داروهاش رو ادامه میده و چیزی نمونده داروهاش تموم شه و دوباره آزمایش و دکتر !
منم که تو پست قبل گفته بودم برای 4 خرداد دکتر بهم وقت داده ، که از سه چهار ماه قبلتر وقت گرفته بودم
بالاخره 4 خرداد رفتم دکتر ... خوشبختانه برای رفتن به داخل مطب معطل نشدم و نفر دوم بودم .اما نمیدونم چرا دکتره انگار حالش خوش نبود . با اینکه من مریض دومش بودم اما باهام برخورد تندی داشت و این مسیله خیلی ناراحتم کرد
غیر از منشی که بیرون نشسته بود ، یه دستیار هم داخل اتاقش داشت که مریض ها رو راهنمایی میکرد . به من گفت برو توی اتاق برای معاینه ..بعد دوباره گفت : معاینه ی داخلی
منم پیش خودم گفتم معاینه ، معاینه است دیگه ! مگه معاینه ی خارجی هم داریم ؟!
همین باعث شد که ار اتاق بیام بیرون و بپرسم که ببخشید میشه بگین من چیکار کنم ؟
دکتر عصبانی شد و گفت : برو بخواااااااااااااااااااب دیگه رو تخت واسه چی میای بیرون !!!!!!
بعدم که اومد معاینه کنه من دردم گرفت ..چون همیشه معاینه برام درد داره
برگشت گفت برو برو این نازها رو واسه شوهرت بکن !
وقتی هم که اومدم روبروش نشستم و ازم تاریخ آخرین پری رو پرسید من یه لحظه فراموشی بهم دست داد و تازریخ پری قبل تر از اون رو گفتم و گفتم 2 اردیبهشت ، الان روز هشتممه
بعد برگشت گفت چجوری از فلان ناریخ الان روز هشتمته ؟ گفتم ببخشید اشنباه کردم .. 27 اردیبهشت
بعد گفتم تاریخ های پری رو از یکسال قبل یادداشت کردم و آوردم که ببینید خوب و منظمه یا نه
اونم جواب داد : تو نمیخواد از یکسال قبل بگی ..همین آخری رو درست بگو !!
من موندم واقعا چرا دکترا با مریض هاشون اینجوری برخورد میکنن .. ویزیت ندادم که دادم ... 4 ماه منتظر نبودم که بودم .. برخورد منشی بیحوصله و عصبانی رو تحمل نمی کنم که میکنم
فشار روحی خود آدم کمه که اینا هم ..........
متاسفانه وقتی اسمشون به اینکه دکتر خوبین و تشخیصشون درسته در میره ، دیگه خودشونو گم می کنن..
یکی از دوستای خواهرمم پیش همین دکتر میرفت و سه قلو باردار شد . به قول آقای همساده : از قضا ! اون شب هم اونجا وقت داشت ولی من ندیدمش اونجا
بعدا که خواهرم حرف منو واسش تعریف کرده بود ، لونم گفته بود دکتر اون شب یه طور دیگه بود . برخوردش باب دل منم نیود !
چه کنیم که مجبوریم . خدا نکنه آدم سر و کارش به دکتر جماعت بیفته که واویلاست
جونم براتون بگه دکتر اصلا باهام صحبتی نکرد .. فقط پرسید پریودت منظمه گفتم آره .سریع دارو و آزمایش نوشت و بعدم داد به دستیارش که برام توضیح بده باید چیکار کنم
اونم نه گذاشت نه برداشت ، سریع گفت یه عکس رنگی داری همین الان که روز هشتمت هست برو فلان جا و عکس رنگی تو بگیر و جوابش رو همین الان بیار
یه آرمایش هم نوشتن روز دوم یا سوم پری بعدی میری میدی و بعدش میای اینجا !
داروهامم که متفورمین و داکسی سایکلین و یه پماد برای واژن بود برام گفت و یه دکتر ارولوژیست هم واسه همسری معرفی کرد و بعد اومدم بیرون
خیلی استرس داشتم ... همش از عکس رنگی فرار میکردم . دکتر قبلی هم هفت هشت ماه قبل برام نوشته بود و نرفته یودم بگیرم
خلاصه هی فکرکردم که برم یا نرم .... و آخر سر دل به دریا زدم
وقتی رفتم تو رادیولوژی بهم گفتن وقت داشتی ؟؟؟ گفتم نه !
گفتن اینجا از یک ماه قبل مریضها برای عکس وقت می گیرن !
و معمولا هم بین روز 9 تا 11 پری باید بیاین... هنوز داشتم خوشحال میشدم که پس عکس بی عکس ، یهو برگشت گفت : البته الان چون یه نفر کنسل کرده میتونم ازتون بگیرم عکس رو . با اینکه روز هشتم هم هست ولی مشکلی نیست
برید این داروها رو بگیرید . یکی از قرصها رو بخورید و بیاید ....
خیلی می ترسیدم و خیلی حس بدی داشتم .
فقط دو تا قرص هیوسین برام نوشته بود که یکیش رو خوردم .. بعد از یه کم انتظار نوبتم شد . رفتم داخل ، یه اتاق بزرگ . چند تا دستگاه و تخت
یه خانوم روی یکی از تختها دراز کشیده بود و داشتن ازش عکس رنگی میگرفتن .. بهش نگاه نکردم و رفتم توی اتاق تعویض لباس
اما صداش میومد که نفس عمیق می کشید و آروم آروم گریه میکرد ...
منتظر شدم تا کارش تموم شه و بعد رفتم دراز کشیدم روی تخت ... دگتر اومد و دستگاه رو گذاشت و همین که ماده ی حاجب وارد رحمم شد درد شروع شد و بعد از شدت درد فقط گریه میکردم و گاهی داد ........
دکتر همش با دعوا بهم میگفت ساکت .. مگه بچه ای . مگه به زور آوردنت . اما دستیارش مهربونتر بود و سعی میکرد یه کم آرومم کنه
فشار روحی هم که داشتم باعث شده بود دردم مضاعف بشه و مسئله ی دیگه این بود که مسکن قوی ای نخورده بودم و ...
دکتر بهم گفت : دکترت بهت نگفته زخم دهانه رحم داری ؟ گفتم نه
نمیدونم چقدر طول کشید شاید شیش هفت دقیقه ... اما خیلی برام غیر قابل تحمل بود.. وقتی دکتر رفت و دستیارش میخواست دستگاه رو خارج کنه بهم میگفت سفت نباش اما نمیتونستم ... هر بار که دست به دستگاه میزد پاهام رو ناخودآگاه تکون میدادم و بالاخره با عصبانیت بهم گفت رحمت پاره میشه . به من ربطی نداره
و دیگه نمیدونم چجوری دسنگاه رو درآورد . وقتی گریه های بی اختیار منو دید بهم گفت میخوای بگم همراهت بیاد ؟؟ گفتم نه
چون میدونستم همسرم نسبت به دیدن درد من تحمل نداره و اعصابش خرد میشه
اما اون خانومه بازم رفت و صداش کرد
بیچاره منو تو اون حال دید و نمیدونست چیکار کنه و دلداریم میداد
وقتی لباسم رو پوشیدم از دستیار دکتر پرسیدم حالا این زخم دهانه ی رحم چیه ؟ گفت دیگه خیلی از خانوما دارن .. با دارو حل میشه چیزی نیست
گفتم علتش چیه
یه نگاهی به جفتمون کرد و با یه ذره مکث و خجالت گفت به خاطر رابطه تونه دیگه !!!
نمیدونم حالا کجای رابطه ی ما اشکال داشت ...
به هرحال از اتاق که اومدم بیرون نشستم و منتظر شدم که عکسم رو بگیرم ... اما مگه گریه م بند میومد
اشکام بی اختیار میریختن و نمیتونستم جلوشونو بگیرم.همه بهم نگاه میکردن با تعجب و نگاه پر سوال
به قول محیا جون که خیلی قشنگ گفته: فکرش را نمی کردم یک عکسهایی هم باشد که آدم وقتی نگاهشان می کند دردش بیاید...
همیجور که تو خودم بودم و آروم آروم اشک میریختم خانومی که کنارم نشسته بود بالاخره نتونست خودشو نکه داره و پرسید تو اتاق که رفتین برای چه آزمایشی بود ؟
گفتم عکس رنگی رحم
گفت : هاااا بچه دار نمیشین !!!؟؟؟
سر تکون دادم . ادامه داد که چند ساله ازدواج کردی . تو اون حال و هوا که حوصله ی خودمم نداشتم با سردی گفتم 6 سال
گفت چرا اینقدر زوووووووووووووووود ؟؟؟؟؟
انگار میدونست من چند سالمه !
یه لبخند خیلی کم زدم و چیزی نگفتم
گفت چند سالتونه ؟! دلم میخواست بگم به شما مربوط میشه ؟ ولی نگاهی کردم و گفتم 26
گفت وای اصلا بهت نمیاد .. من فکر کردم هیفده هیجده سالته
چند وقته بچه میخواین ؟
- دو سال
یهو انگار به یه کشف تازه رسیده باشه گفت : هااااااا خب همینه دیگه ! جلوگیری می کنین بعد وقتی میخواین نمیشه
آخه یکی نیود بگه زن عاقل ، تو از کجا میدونی مشکل ما چیه ؟!
مشکل شوهر من که با جلوگیری به وجود نیومده . تنها تفاوتش این بود که زودتر مشکل رو می فهمیدیم . اونم به خودم مربوطه . مگه بچه هویجه که آدم تو هر شرایطی بکاره و بزرگ کنه
خب درس داشتم . نمیخواستم به بچه م ظلم کنم . وقتی دارم درس میخونم بیارمش و براش وقت نذارم
اصلا همه ی اینا به کنار .. تو مگه خدایی که قضاوت می کنی ؟!
خلاصه همه ی اینا یه لحظه اومد تو مغزم و فقط یه لبخند تلخ زدم و هیچی نگفتم .
بعد با آب و تاب و خنده ، طوریکه انگار خودشم فهیده باشه حرف بیخودی زده برگشت گفت : حالا الان که تموم شد و رفت ، ولی اگه دوباره به دنیا اومدی و بزرگ شدی دیگه این اشتباهو نکن . هااهااها
اولش یه بچه بیار بعد هرکار خواستی بکن !
اینقدر دوست داشتم بهش بگم : فقط منتظر اجازه ی شما بودم !
یه مقدار گذشت و وقتی دید اشک من بند نمیاد رفت از یه خانومی که همراهش بود و اون طرف تر نشسته بود یه دستمال گرفت و برام آورد
همون موقع شوهرم که رفته بود بیرون اومد و یه دونه صندلی رفتم کنار تر تا اون بشینه .
این بار یه خانوم دیگه به تورم خورد . هی نگاه میکرد و من اصلا بهش نگاه نمیکردم که شروع نکنه به فضولی
اما اونم بالاخره طاقت نیاورد و خودش سرشو آورد جلو و بدون اینکه چیزی ازم بپرسه یا بدونه مشکلم چیه، بهم گفت ببین یه چیزی میگم انجام بده حتما حتما خوب میشی
بابای من سرطان داشت . دعای سریع الاجابه که تو مفاتیح هست رو با گلاب و زعفرون نوشتم . تو آب حل کردم دادم خورد و حالش خیلی خوب شد
تو هم همین کارو بکن ...
منم فقط سر تکون دادم و گفتم مرسی
باز گفت : ما زنیم . دردمونو با گریه میریزیم بیرون ولی اینا مردن(به شوهرم اشاره کرد)میریزن تو خودشون و غصه میخورن و مریض میشن
برای همین روحیه ت رو حفظ کن . خودتو نباز .. ببین شوهر من تو بیمارستان کار میکنه میگه مریضایی که سریع خوشونو میبازن زودتر می میرن اما اونایی که روحیه شونو حفظ میکنن حالشون خیلی زودتر خوب میشه
من خودم یه غده تو سینه م دارم ولی ببین چه بی خیالم
همین کاری که گفتم بکن خوب میشی
اصلا حوصله نداشتم بگم خودتو ناراحت نکن بابا من مشکلی ندارم فکر میکرد من سرطانیم ..خخخ
بالاخره جواب آماده شد و از اون محیط راحت شدم و اومدم بیرون
رفتم دکتر و تنهایی با اون دردی که هنوز توی دلم بود سه طبقه پله رو رفتم بالا(چون شوهرم هنوز داشت بیرون دنبال جای پارک میگشت) ..و چون یادم نبود مطب دکتر طبقه چندمه
همینطورم احساس میکردم داره ازم خون میره و توی رادیولوژی هم هیچی در این مورد بهم نگفته بودن و هیچی هم بهم نداده بودن !
وقتی رسیدم بالا ، عکس رو گذاشتم روی میز منشی و گفتم عکس رحم .. الان گرفتم . و آوردم تا جوابشو ببینن. یه دختر کنارم بود . با تعجب برگشت گفت : چجوری تا اینجا اومدی ؟؟؟؟
گفتم به سختی ! گفت من وقتی عکس رحم رو گرفته بودم تا صبح نمیتونستم از جام پاشم
خلاصه بعدشم که بهش گفتم خونریزی دارم از تو کیفش بهم ن.ب (میدونین مخفف چیه دیگه ) داد و رفتم گذاشتم.خدا خیرش بده
منشی خودش عکس رو برد داخل و اومد بیرون گفت دکتر گفته زخم شدید دهانه ی رحم داری ( که البته توی معاینه هم تشخیص داده بود و عکس رو برای این ننوشته بود .. برای اطمینان از بسته نبودن لوله های رحم،عکس رو نوشته بود)و داروهایی هم که قبل از دیدن عکس برام نوشته بود ، هیچ تغییری نداد و همون بود
وقتی میخواستم از مطب بیام بیرون یه دختر که بهش میومد ار خودم کوچیکتر باشه ازم پرسید عکس گرفتین چجوری بود .. و دکتر برام منم نوشته و .. می ترسم و .... بعدم گفت من هفت هشت ماهه اقدامم و یه بار هم سقط کردم .. منم سعی کردم یه کم براش بهتر جلوه بدم و گفتم دیگه یه کم درد داره ولی باید به خاطر بچه هرکاری کرد دیگه ! ( ولی خداییش بچه عجب موجودیه ! از قبل اینکه نطفه ش بسته شه ادمو اذیت میکنه تا اخر عمر ! ولی بازم به خاظر اومدنش حاضریم همه چی رو به جون بخریم .. خدایا شکر که اینقدر حس قوی ای تو وجود بنده هات گذاشتی ! )
و قرار شد دوم یا سوم پری بعدی که تقریبا هم یه هفته به شروعش مونده برم و آزمایش بدم و بعد برم دکتر
.......................................................................................................................................................
پ.ن 1 :ببخشید که این پست خیلی طولانی شد .. برام دعا کنید همه چی خوب پیش بره و تو پست بعدی خوش خبر باشم
مرسی دوستای خوبم
ان شالله فرصت کنم و بیام به وبلاگ همه تون که دلم براتون خیلی تنگ شده ، سر بزنم و ببینم چند تا مامان داریم
پ.ن 2 : نی نی خواهرم هم جنسیتش معلوم شد . گل پسره ... بچه ی اولشم دختره و دیگه جنسش جور شد و منم کلی ذوق کردم . هرچند برا خودش و شوهرش خیلی فرقی نمیکرد چی باشه
پ.ن 3:دوستای عزیزم تجربه ی عکس رنگی بای هرکسی یه جوره . بعضیا بودن که اصلا درد نداشتن و چیز زیادی حس نکردن .. بعضیا هم مثل من به خاظر مسایل مختلف درد بیشتری رو حس کردن . نمیخوام حرفایی که نوشتم باعث بشه تا بترسین ... من فقط و فقط دارم روزهای رسیدنمون به نی نی جانمون رو ثبت میکنم.. اگه دوست داشتین میتونین تجربه های دیگران رو هم بخونین ..تو همین نی نی وبلاگ یا نی نی سایت
قبلش گفتم که نگین با حرفای من ترسیدین
پ.ن 4 : دوست خوبم زهرا جون که توی خصوصی برام نظر گذاشته بودی و ایمیل فرستاده بودی. ممنونم بایت پیامت و برات دعا می کنم که انشالله هرچه زودتر نتیجه بگیری . ببخشید که من یه مقدار ایمیلم بد باز میشه و هربار اذیت میکنه و برای همینم برات ایمیل نفرستادم.امیدوارم تا الان باردار شده باشی بازم ممنون